در قفس ثانیه ها واژه ها می میرند

سکوتت را فریاد کن
فریاد

دلتنگی

دلم داشت می ترکید
نمی دونم شاید داشتم به نگفتنها و شنیدها عادت می کردم
سخت بود و سنگین
مثل روح شب


دلم برای ترنم بارانی چشمانم
برای شبهای بی ستاره دستانم
و برای جوانه های بی باغبان نگاهم
سخت می گیرد
نگاهی و دستی
سلامی و سکوتی
لبخندی و ....
آه دلم برای تو سخت می گیرد


سالها برای گفتن و شنیده نشدن می مردم
و اکنون
می گویم و خویش نیز می خوانم
بی منت نگاهی خیره
بر سیاهی های کاغذهای دفترم