سکوت که می کنی آسمان می لرزد
می گویی « آرامش میخواهم »
هق هق گریه ای سکوت را می شکند
و تو می روی
می گویی « عاشق نیستم »
نمناک نگاهت را انکار می کنی؟

باور کن آسمان همیشه بالای سر تو نیست
گاهی در نگاهی حلول می کند

سکوت که می کنی آسمان می لرزد
تو می روی
و دستانی در انتظار همراهیت سرد می شوند

دیوانه نشو
فریاد نزن می ترسم....

امروز فهمیدم هیچکس منظور من رو از این متنم نفهمیده خیلی ناراحت شدم از اینکه نمی تونم طوری بنویسم که کسی که متنهام رو می خونه منظورم رو بفهمه. یا اینکه کسی بهم گفت متن آخریم « شادمانه هایم را باد برده است » متن شادی است در حالی که به نظر من خیلی هم غصه داره وقتی نوشتمش داشتم دیوانه می شدم پس چرا نشون نمی ده؟ خیلی بده که احساسم رو منتقل نمی کنم

تو بودی آرامش زمین
تو بودی مهربانی دریا
تو بودی لبخند آفتاب
چه بی خبر رفتی
اینجا زمین چونان گهواره کودکان می لرزد
دریا فرزندان زمین را می بلعد
و سیاه ابر لبخند آفتاب را می دزد
اینجا ز بوی آدمیان خالی است
چه بی خبر رفتی
اینجا تمام گلها یتیم اند
و تمام چاهها منتظر صدایی که تنهایی را فریاد کند

شادمانه هایم را باد برده است
و تو لبخند را از لبانم می دزدی
می گویی « بخند تا بمانم »
افسوس تملق نمی دانم

شادمانه هایم را باد برده است 
و باران میهمان نگاهم شده
گفتی « از بارانی دلت سخن نگو »
سکوت می کنم‌
راضی باش

خسته ام از تداوم توالی روزمره زندگی ................
شجاعت یک فریاد سالها ست در من مرده است ......
دلم عشق می خواهد و بس ...........