کسی در راه است
 و صدای گامهایی که شب را می لرزاند
 و ستاره هایی که می میرند

من از آنسوی درختان بید می آیم
مرا به یاسی مهمان کن
طنین گامهای تو پژواک لحظه های تنهایی من است
مرا به فریاد خود مهمان کن
سکوت تو زوال دقایق رویایی من است
مرا به نسیمی
مرا به ترنم بهار مهمان کن

به جرم کدام گناه؟

به تقاص کدام کار ناکرده، اینچنین شادیم را مصله می کنند که هجی لبخند از یادم می رود

به نداشته هایم که می نگرم اقیانوسی در چشمانم موج می زند

بیا شادیم هم برای تو ....

حیف که لذت خندیدن را تجربه کرده ام

 

ما برای خوش بودن زیاده ایم

ما برای شادی ......

ما برای بودن زیاده ایم

به چه باید ایمان داشت؟
به حرفهای همخوابگی؟
به عمق چشمان نیرنگ باز تو که تن بکارت آسمان را می لرزاند؟

تا کجا پی بادهای هرجایی عشق را بردار کنیم؟

به چه باید ایمان داشت؟
به تمجیدهای خلسه آمیز دروغین؟
یا به دستان فریبکاری که پی تصاحب لذت شبانه صداقت را در خاک می کنند؟

من چون آب بر سنگها جاری ام
و در کویر محو می شوم
تن تو به کویر می ماند
چونان محو توام که خویش را سالهاست  از یاد برده ام

نداشته هایت که بیش از داشته هایت باشد احساس پوچی می کنی،نداشته هایت که بیش از داشته هایت باشد احساس خلاٌ می کنی درست مثل من.نمی دانی به کجا بگریزی، به هر چه می آویزی فرو می ریزد، به هر که دل می بندی از دست می رود، هیچ راهی نیست، هیچ امیدی. به کجا باید رفت؟ نجات دهنده در کجا خفته؟ من در پوچی خویش غرق می شوم و هیچ دستی برای کمک پیش نمی آید.............
من به افسردگی خویش معتادم