تو آمدی لبخند زدی  آرامم کردی و رفتی

 رفتی تا دور دستها

 آنقدر دور که زنده نگاه داشتن خاطره لبخندت هم ممکن نبود

 تو مهربان بودی چونان که باور جفایت محال می نمود

 من صبر می کردم... صبر می کردم و در هر ثانیه خرد می شدم

 من صبر می کردم و امید بازگشتت را در سر می پروراندم

 روزها پی روزها می گذشت و تو ...

کاش می توانستم گلایه کنم از نبودنت

از ندیدن لحظه های تنهایم...

لیک دانی از چه ملولم؟ از بودن و دیدنت

دیدن و خاموش ماندنت

دیدن لحظه های سوختنم

لحظه های آب شدنم

و سکوت جاویدان تو...

تو وعده ام دادی به رسیدن

اما من در هیچستان صد توی خودم سالهاست گم شده ام

و هر لحظه بیش از پیش فرو می روم در منجلاب سردرگمی

روزگاری بود، کلامت را می فهمیدم

ولی اکنون ... هیچ نمی فهمم و مدام دور می شوم از تو

مرا نجات ده از این بی راهه

مرا نجات ده از این چاه بی خبری

 

نمی دانم چه بخوانمت تا پاسخم دهی

مهربان؟ لطیف؟ شافی؟ عالم؟ الرحمن؟ الرحیم ؟  و یا جبار و مکار؟

کدام را فریاد کنم تا پاسخم دهی؟

مرا از یاد مبر

نظرات 1 + ارسال نظر
شکوفه سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:29 ب.ظ http://haramedelam.blogsky.com/

سلام ..

عیدت مبارک ..

وبلاگ زیبایی داری ..

موفق باشی

در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد