هر آغاز شروع پایانی است

آغاز کردن را دوست ندارم

تو آمدی لبخند زدی  آرامم کردی و رفتی

 رفتی تا دور دستها

 آنقدر دور که زنده نگاه داشتن خاطره لبخندت هم ممکن نبود

 تو مهربان بودی چونان که باور جفایت محال می نمود

 من صبر می کردم... صبر می کردم و در هر ثانیه خرد می شدم

 من صبر می کردم و امید بازگشتت را در سر می پروراندم

 روزها پی روزها می گذشت و تو ...

کاش می توانستم گلایه کنم از نبودنت

از ندیدن لحظه های تنهایم...

لیک دانی از چه ملولم؟ از بودن و دیدنت

دیدن و خاموش ماندنت

دیدن لحظه های سوختنم

لحظه های آب شدنم

و سکوت جاویدان تو...

تو وعده ام دادی به رسیدن

اما من در هیچستان صد توی خودم سالهاست گم شده ام

و هر لحظه بیش از پیش فرو می روم در منجلاب سردرگمی

روزگاری بود، کلامت را می فهمیدم

ولی اکنون ... هیچ نمی فهمم و مدام دور می شوم از تو

مرا نجات ده از این بی راهه

مرا نجات ده از این چاه بی خبری

 

نمی دانم چه بخوانمت تا پاسخم دهی

مهربان؟ لطیف؟ شافی؟ عالم؟ الرحمن؟ الرحیم ؟  و یا جبار و مکار؟

کدام را فریاد کنم تا پاسخم دهی؟

مرا از یاد مبر

دلم می سوزه برای خودم

برای باورهای سوخته ام، برای رویاهای بر باد رفته ام

برای ثانیه های که تک تکشان بوی یاس می دادند

برای لحظه های سبز انتظار ....

چقدر تلخ است باور مرگ معجزه

و چقدر جانکاه است خاک کردنش

گاهی بی دلیل دلت می گیره

گاهی بی دلیل گریه می کنه

گاهی بی دلیل داد می زنی

همه اینها یک دلیل داره

تو تنهایی....

:: خیلی وقته حرف نزدم.
-- خوب حالا که می تونی حرف بزنی. از هر چه می خواهی بگو
:: دلم برای حوض ماهی تنگ شده. یک حوض پر ماهی قرمز که باهم براشون اسم بگذاریم.
-- متاسفم این رو نمی تونی بگی
:: چرا؟
-- آخه با هم مورد داره. معلوم نیست با کی منظورت است
:: باشه. خوب دلم برای بوی درختان نم خورده سنجد تنگ شده
-- ای بابا نمی شه درخت سنجد هم مورد داره
:: دلم برای شبهایی که توی حیاط بزرگ خونه قایم موشک بازی می کردیم تنگ شده
-- بازم که نشد شب که آدم بازی نمی کنه
:: می دونی دلم برای سکوت خیلی تنگ شده
-- آهان باشه هر جور که راحتی