گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی

گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پای

دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد...

تا وقتی که دستهاش موهام رو نوازش می کرد ،
لبهاش گونه هام رو می بوسید و
چشمهاش بازی شیطنت بار ماهی دلم رو تماشا می کرد
نفهمیده بودم
اما وقتی صدات حرم بارون رو شکست و
نگاهت بکارت حجب رو درید
تازه فهمیدم که خواب بودم
تازه فهمیدم که شوکران حقیقت چقدر تلخه ...

نگاه کن…آنجا ....آن منم
که موهایم پریشان دست باد است
و آزادانه می خندم، سر مست از شادی بی هیچ ترس
بی هیچ بغضی که نفسم را تهدید کند
آن منم که میان باد و آب هیچ غمی را نمی بینم
و تمام انتظارم در لحظه آمدن تو آب می شود....
می بینی زندگی چقدر شیرین است...
می گویی بیدار شو... نمی خواهم
اینجا حتی باد هم موهایم را نوازش نمی کند
و شیرینی هر لبخند در شوری اشکهایم غرق می شود
می گویی ...صبر کن... صبر
دیگر تاب ماندم نیست
تای بودنم نیز هم....
چشمانم را می بندم
باز هم آب و باد ولبخند و تو
که از دور دست می آیی...
چه شیرین است دقایقی که در رویا غرق می شوم

چه کسی می داند در پس پرده شب چه کسی ایستاده
و آینه ها از شرم که نقابدارند؟
این چشمان بی نگاه کدام افق را نطاره می کنند؟
و این دستان بی رمق چه کسی را می جویند

کسی نیست...
کسی برای ماندن نیست..
باید رفت
از چه می ترسی ؟ از رفتن؟

من از مرگ با چشمان باز می ترسم
من از پوسیدن بی صدا می ترسم