شما سواران افسانه های کودکی ام بیایید
و مرا به زادگاه عشقهای همواره بازگردانید
تا با اولین بوسه عاشقانه معجزه کنم
و برای گیسوان شاهزاده غمگینم گلهای بهاری را سایبان کنم
شما سواران افسانه های کودکی ام بازگردید
و بگوید نگاهم در چشمان کدام شاهزاده جا مانده
عشق را در خم کدام کوچه بلوغ گم کرده ام؟
باز گردید و مرا به میهمانی آب وآتش افسانه ها برید
گندم عزیز است و دستان من خالی
اینجا
کسی نیست
کسی نمی آید
کسی نگاه نمی کند
کسی سخن نمی گوید
تمام شب باران بارید و چشمان کسی خیس نشد
تمام شب باران بارید و نگاه کسی بر آسمان نرفت
در بی نهایت مه تو را جستم و صدای هق هق باران که نبودنت را زار می زد
یاریت را چند فروختی؟
دو سنبله گندم؟
آری گندم عزیز است و دستان تو هم خالی
« از عشق و شیاطین دیگر » را حتما بخونید کتابی است از « مارکز » واقعا زیبا است.
خیلی تنهام حتی با خودم غریبه ام اما برخلاف همیشه اشکی برای ریختن ندارم مثل دیوانه ای گنگ مبهوت غربتی نامفهوم. شاید هم درگیر جنگهای درونی مابین اخلاقیات و واقعیات زندگی.