Pain


It HURTS a lot. It HURTS like hell sometimes I think I can't take it anymore but days come and go and I bare it everyday. It's just like a chronic wound very old that I'm not even sure if I want to heal, maybe I'm just use it to the pain to the sadness to depression, maybe I just lost the ability to be happy. At the end of the day it just HURTS like nothing else, nothing like a physical pain. When you're hurt physically but have a strong spirit you can encounter all the problems but a wound in your soul leaves you paralyzed, unable to move to change to fix the problem but it still HURTS.


I wish somebody come to me and rescue me, just like my other thoughts it's another wishful thought. I waited for my saviour for so many years that now I'm just drowned and lost the ability of rescuing myself. It still HURTS


こころがいたい,あいがほしい

عاشقانه های یک کلمن


مطلب زیر در روزنامه کیهان مورخ ۱۳۸۸/۰۶/۲۲ به چاپ رسیده است :)

به قول انگلیسی ها This is the irony of situation . شاید آقای شریعتمداری نفهمیده چه مطلبی را چاپ کرده

محمدحسین جعفریان در دیدار شاعران با مقام معظم رهبری شعری را خواند که رهبر معظم انقلاب فرمودند: بدهید این شعر را خوش نویسی کنند و بدهید به بنیاد جانبازان و ایثارگران، آن جا آویزان کنند.

جعفریان که خود جانباز است، این شعر را به جانبازان تحت درمان در «کلینیک درد» بیمارستان خاتم الانبیاء تقدیم کرده است. شعر محمدحسین جعفریان که در قالب نو سروده شده است، «عاشقانه های یک کلمن!» نام دارد.


دیگر نمی گویم، پیشتر نرو!

اینجا باتلاق است!
حالا می گردم به کشف باتلاقی تواناتر
در اینهمه خردی که حتی باتلاق هایش
وظیفه شناس و عالی نیستند.
همه چیز در معطلی است
میوه ای که گل
پولی که کتاب مقدس
و مسجدی که بنگاه املاک.
ما را چه شده است؟
این یک معمای پیچیده است
همه در آرزوی کسب چیزی هستند
که من با آن جنگیده ام
و جالب آنکه باید خدمتکارشان باشم
در حالیکه دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور!
من بی دست، بی پا، زبان، گاهی چشم
و به گمان آنها حتی شعور
در دور افتاده ترین اتاق بداخلاق ترین بیمارستان
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم
که تمام روزنامه ها و شبکه های تلویزیونی
حتی رفقای دیروزم- قربتا الی الله-
با تلاش تحسین برانگیز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی
با نخاع قطع شده ام
باید در صف اول باشم
و همیشه باید باشم
چون تریبون، گلدان و صندلی
باشم تا رسیدن نمایندگان بانک ها
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون های درجه چهار باشم
بی دست و پا بدوم، شنا کنم و...
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین
چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم
نگذاشتم آن ها از پل «مارد» بگذرند
حالا یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستی ندارم!
اگر نه باید نوار را من می بریدم
نشد.
وزیر این زحمت را کشید
تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزیر به وزارتخانه اش
پیمانکاران به ویلاهایشان
و من به تختم.
من نمی دانم چه هستم
نه کیفی نه کمی
بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن ها حتی...
به قول مرتضی؛ کلمنم!
اما این کلمن یک رأی دارد
که دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می گیرد
خیلی جای تقدیر و تشکر دارد
اما هرگز ضمانتی نیست
شاید تغییر کنم
اینجاست که حال من مهم می شود.
شاید حالا پیمانکاران، فرشتگان شب های شلمچه
پاسداران پل مارد
و ترکش خوردگان خرمشهرند
شاید من
حال یک اختلاس پیشه خودفروخته جاسوسم
که خودم خرمشهر را خراب کرده ام
و لابد اسناد آن در یک وزارتخانه مهم موجود است
برای همین باید، همین طور باید
در دورافتاده ترین اتاق بداخلاق ترین بیمارستان
زمان بگذرد
من پیرتر شوم
تا معلوم شود چه کاره ام.

سرمایه من کلمات است
گردانم مجنون را حفظ کرد
یکصد و شصت کیلومترمربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعید می دانم تختم
یکصدوشصت سانتی متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روی آن افتاده ام
یک بار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یک رستوران ببرندم!

من یک نام باشکوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من می گریزند
با بهره هوشی یکصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شکسته من بالا رفته اند
زنم در خانه یک دلال باغبانی می کند
و پسرم می گوید:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم.

فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ!
گمانم در این تاریکی گم شده ام
و بین خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا دیگر اسیرم نمی کنند
آه! چه کسی یک قطع نخاعی بی مصرف را اسیر می کند
و باز آه! چه کسی یک اسیر را اسیر می کند
آه و آه که از یاد بردم، من اسیرم
زندانی با اعمال شاقه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رای
و رقصیدن به سازها و مناسبت های گوناگون
و بی اختیار در انتخاب غذا
انتخاب رؤیاها
حتی در انشای اعترافاتم.
و شهید، شهید که چه دور است و بزرگ
با تمام داراییش،
یک شیشه شکسته
یک قاب آلومینیومی
و سکوت گورستان
خدا را شکر، لااقل او غمی ندارد
و همیشه می خندد
و شهید که بسیار دور است از این خطوط ناخوانا
از این زبان بی سابقه نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناک،
خدا را شکر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه می خندد
و بسیار خوشبخت است
زیرا او مرده است.

و من اما هر صبح آماده می شوم
برای شکنجه ای تازه
در دورافتاده ترین اتاق بداخلاق ترین بیمارستان
در باغ وحشی به نام کلینیک درد
تا مواد اولیه شکنجه ای تازه باشم
برای جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت یک مترو شصت سانتی ام
به خاک بیندازم
اما نمیرم
درد این ستون فقرات کج
و فراق
لهم کند

اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم.

خدای من مهربانتر است. او به راحتی می بخشد و به راحتی لبخند می زند... 

اشکهای مرا پاک می کند و آهسته می گوید "ان الله مع صابرین"...

برای تو

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیب است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
 

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا بریت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است...

حالم بده ...خیلی بد....
همیشه مغروق شبه ای مبهم بودم...
واکنون گویی در میان مه ای از ابهام راه می روم...

-- همیشه همینطوره تا آخرین لحظه فکر می کنی اشتباه کردی. نگران نباش همه همینجوری می شن

گویی این سیاهی را پایانی نیست
من این تاریکی جاودان می ترسم
از ادامه راه می ترسم...
و تو تنها فریاد می کشی...
شاید تصور ختم تنهایی ام تصوری دور بیش نبوده است...
....من هنوز تنهایم.....

Come and hide me from this terrible reality