دستانم باز هم می لرزد و صدایم می گیرد
بغض فروخورده ام در سینه ام نمی گنجد
ثانیه های سنگین بر تنم می کوبند
تمام خیابانها تاریکند و تمام ساعتها سیاه
در بی راهه ها گم شده ام
هیچ گریزی نیست .... هیچ گریزی نیست.....
هیچ کس نمی آید
هیچ دستی برای کمک بسویم دراز نمی شود
امید دروغی بیش نیست
پایان خوش تنها برای داستانهای افسانه ای است
در سرم صدایی می گوید کسی هست که می بیند
مگر می شود اینهمه دید و کاری نکرد
نه هیچکس نیست هیچکس نیست هیچکس نیست
بو کن! حقیقت و نکبت٬دستادست٬ می خندند...بر ما
درزندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد .این دردها را نمیشه به کسی اظهار کرد چون ...
(بوف کور)
در زندگی تنها زخمها را بلکه حرفها راهم نباید گفت کسی را تاب شندیدن نیست درد هر کس برای مردن خودش کافی است....