تمام غبارها را می روبم
تمام گلها را آبیاری می کنم
تمام جاده ها را فرش می کنم
تنها اگر تو بیایی...
دلم برای بودنت تنگ شده
و برای ماندنت
تمام این سالها منتظر بودم
منتظر چهره ایی که نمی شناسم
قامتی که هرگز ندیدم
و صدایی که هرگز نشنیده ام

مدتی است که در خواب زندگی می کنم

و یا شاید......

شاید اصلا زندگی نمی کنم .....

جاده، قبلا تا خدا راهی نبود
پیشترها عشقهامان توخالی نبود...

 

........

دستانم باز هم می لرزد و صدایم می گیرد

بغض فروخورده ام در سینه ام نمی گنجد

ثانیه های سنگین بر تنم می کوبند

تمام خیابانها تاریکند و تمام ساعتها سیاه

در بی راهه ها گم شده ام

هیچ گریزی نیست .... هیچ گریزی نیست.....

هیچ کس نمی آید

هیچ دستی برای کمک بسویم دراز نمی شود

امید دروغی بیش نیست

پایان خوش تنها برای داستانهای افسانه ای است

در سرم صدایی می گوید کسی هست که می بیند

مگر می شود اینهمه دید و کاری نکرد

نه هیچکس نیست هیچکس نیست هیچکس نیست