«باید بروم خداحافظ»
تو رفتی
من ماندم و کلاف درهم پیچیده حرفهای نامفهوم
من ماندم و حرفهای ناگفته چشمانت
من ماندم و کوچه های خالی ابهام
من ماندم و لحظه های فراری افسوس
من ماندم و تلاش بی پایان ادراک
من ماندم و دانه های تسبح
که با تنهایی انگشتانم اجین می شدند
خندیدی، دریغا گریه هایم را ندیدی
گفتی غمها را خاک کن خدایی هست
مگر تو درد را می فهمی؟
مگر تو مرگ لبخند را می فهمی؟
من دلم عشق می خواهد و بس
و تو دوری، تو درد بی همزبانی دوری
تو از درد بی مهری
تو از درد تنهایی دوری
تو از نوازش وحشیانه ترس دوری
تاب نمی آورم
درینگ درینگ درینگ
سلام می کنم و پاسخ تو
باز هم «باید بروم خداحافظ »
اخه چرا؟؟؟؟؟؟
سلام
خانمی تو از من چی پرسیدی که جواب ندادم؟! آقای مبینی چی می گن؟!نکنه برام آف گذاشتی نگرفتم هان؟!آره؟!منم دوست دارم با هم حرف بزنیم.می دونی که همیشه هم میام حتی اگه تو نیای.
مثه همیشه قشنگ بود.اما من زیاد به قشنگیش فکر نمی کنم.منم می گم :آتشی هست که دود از سر آن می آید.
بعضی آدما همیشه عجله دارن....
من فکر می کنم هیچکس حرفهام رو نمی فهمه اما تو « هیچکس » عزیز همدردی نمی دونم چرا احساس می کنم می فهمی
ثمین بهت گفتم زیاد با احساس و عشق نسبت به قضایا برخورد نکن. فقط کمی هم از عقلت قاطیش کن... باز هم با من تماس بگیر...
متاسفاه اشتباه فهمیدی خیلی خیلی اشتباه این متن من تنها چیزی که نداشت احساس بود و عشق .... متاسفم
یه شب تا صبح
در خیابانهای تاریک قدم بزن.
انوقت...
منم مثه همه!مثه همه همه!هیچکس نمی فهمه ثمین.شاید هیچکس بفهمه چون اون با آدما فرق داره.اما من ....منم مثه همه.باید به سکوتمون عادت کنیم.کسی اینجا نیست!
از اونی که برام میل کردی ممنونم.
رفتی و حاجی حاجی مکه؟ خبری ازت نیست. یه تماس بگیر حال منو بپرس دیگه!!!