مرا به سلاخی رها می کنی
می خندی و می روی
و من خموده و زخمی می مانم و درد می کشم
لاکن خوب می دانم آنسوی آسمانها نوری است
و آنسوی پنجره آفتاب
نماز رود را تا کجا دنبال باید کرد؟
زجه باد را تا کجا باید شنید
ابر را تا کجا باید برد تا تو نیرنگ را رها کنی؟
میهمان آب نیلی است و میهمان آفتاب سرخ
مهمان نیرنگ که شوی تنها سیاهی است و تاریکی
آینه چشمان من است
نگاه کن جز سیاهی چه می بینی؟
چهره ات سیاه سیاه.....
مهمان که شدی؟؟؟؟؟
خامش منشین خدا را. پیش از آن که در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگوی/سلام/تبریک میگم قلم زیبایی دارید/یا علی
عععععععععععععععععععععععععععععععععععع
خوب بود فریاد کردم.
نمیشه اینبارو یواش بگم
نشد یه بار رک حرف بزنی ما هم بفهمیم چی میگی
گوگولی! باز که اینجوری نوشتی! کی می خوای درست شی پس؟
:(
در افول تلخ ما
هستند انانی که
خوش مینگارند
sup
پیش از چشمهای تو،
پشت رنگ پریدگی دیوارها و تقویمها،
چهره مفهومی نداشت،
رنگ بی معنی بود...
آینه را، چشمهای تو تعریف کرد.
ممنون از متن قشنگت.
happy valentin's day
Happy Valentine's Day
همیشه دیرچشم انتظار به نظر میرسد
در کویری سوت و کور ... در میان مردمی با این مصیبت ها صبور.... صحبت از مرگ محبت ... مرگ عشق... صحبت از مرگ انسانیت است........... تبریک میگم !!! بسیار زیبا بود
میهمان تنهائی در ویرانهای موسوم به فراموشی... باور دارم که آفتاب هست... اما نه برای من... و میدانم که آب نیلیاست... اما نه در پیالهء من... تنها جامی که از دستانت بگیرم، مرا با آبی آب و روشنی خورشید پیوند خواهد داد...