من احساس خواب آلوده عشق را بر دار می کنم
که اینجا سکوت هم تاریک است
و صدا هم خاموش
و خانه سرشار از حس تهی بودن
بخواب
اینجا کسی نیست تا حضورت را جشن گیرد
و آمدنت را سجده کند
اینجا فرمانروایی آنهایی است که عشق را لاف می زنند
و محبت را تزویر می کنند
و صدای قهقهه دروغینشان بکارت صدق را می لرزاند
بخواب
اینجا برای تو جایی نیست.....
مرا به سلاخی رها می کنی
می خندی و می روی
و من خموده و زخمی می مانم و درد می کشم
لاکن خوب می دانم آنسوی آسمانها نوری است
و آنسوی پنجره آفتاب
نماز رود را تا کجا دنبال باید کرد؟
زجه باد را تا کجا باید شنید
ابر را تا کجا باید برد تا تو نیرنگ را رها کنی؟
میهمان آب نیلی است و میهمان آفتاب سرخ
مهمان نیرنگ که شوی تنها سیاهی است و تاریکی
آینه چشمان من است
نگاه کن جز سیاهی چه می بینی؟
چهره ات سیاه سیاه.....
مهمان که شدی؟؟؟؟؟