بم

تنها می تونم بگم واقعا متاسفم و این فاجعه رو به همتون تسلیت می گم

تاریخ توالی تکرار شکستهای من است
گویی زمان منتظر است تا لبخندی زنم
آنگاه تیغ برنده حقیقت را چونان بر تنم می کشد که توان بودنم را می گیرد....

من و تنهایی او

من وتنهایی او مثل همیم
هر دو پز اشک و غم
و او مرا با تنهایی خویش اشتباه می گیرد
و افسوس باید بروم
خوب می دانم روزی می فهمد که من تنهایی او نیستم

«دستم بگیر دستم را تو بگیر التماس دستم را بپذیر درمانی باش پیش از آنکه بمیرم»

خیلی بده که آدم درگیر توالی تکرار زندگی بشه می خوام از این توالی خارج بشم می خوام عادتهام رو عوض کنم. کار خوبی است اما نی ذاره هی می گه بی خیال شو برو توی همون زندگی مکرر هی می گم نمی خوام می گم دلم می خواد تجربه کنم میگه بی خیال شو تو کم می یاری.... اما دلم می خواد پیش برم تجربه کنم کشف کنم فتح کنم اما باز هم می گه بی خیال شو ...... فکر می کنم با یکی مشورت می کنم اما بی خیالی ؟؟؟ نه نمی تونم.

یکی نیست بگه آخه دختر چه مرگته؟ مغزت تعطیل شده؟ بالا خونه رو دادی اجاره؟ اما باز هم می گم خسته شدم از توالی تکرار زندگی خسته شدم


تو این روزای بی کسی اگه به دادم نرسی یه روز می یای که دیر شده نمونده از من نفسی

جاودانه من

کسی می گوید عاشق من نباش
می گویم چشم
می گوید باور کن برای تو نگرانم
می گویم می دانم
می گوید رازی است در سینه آرامم روزی دهان باز می کند
می گویم حرفهایت فریاد کن
می گوید دوستش دارم
می گویم عشق زیبا است
می گوید شاید بروم
می گویم سفر به خیر
می گوید تو عزیزی
می گویم  او عزیزتر
می گوید از جداییها نگو
هیچ نمی گویم و آرام بار سفر را می بندم شاید بروم تا روزهای فردا. شاید بروم تا شبهای خاطره تا دلهای شیشه ای تا مردمان بی پیرایه تا خودم تا او.
هیچ نمی داند که دلم پر از اشکهای نریخته است و سالهاست به جداییها عادت کردم می ترسد مبادا چشمانم بارانی شود نمی داند آسمان دل من آفتاب را از یاد برده است.