تو بودی آرامش زمین
تو بودی مهربانی دریا
تو بودی لبخند آفتاب
چه بی خبر رفتی
اینجا زمین چونان گهواره کودکان می لرزد
دریا فرزندان زمین را می بلعد
و سیاه ابر لبخند آفتاب را می دزد
اینجا ز بوی آدمیان خالی است
چه بی خبر رفتی
اینجا تمام گلها یتیم اند
و تمام چاهها منتظر صدایی که تنهایی را فریاد کند

شادمانه هایم را باد برده است
و تو لبخند را از لبانم می دزدی
می گویی « بخند تا بمانم »
افسوس تملق نمی دانم

شادمانه هایم را باد برده است 
و باران میهمان نگاهم شده
گفتی « از بارانی دلت سخن نگو »
سکوت می کنم‌
راضی باش

خسته ام از تداوم توالی روزمره زندگی ................
شجاعت یک فریاد سالها ست در من مرده است ......
دلم عشق می خواهد و بس ...........

غمگینم ..... خیلی ..... دلتنگم

من تو را دوست دارم؟
از چشمهایم بپرس دروغ نمی گویند
کاش می شد در سیاهی چشمانم خیره شوم
آینه هم مرا تنها گذاشت
من تو را دوست دارم؟
از چشمهایم بپرس ......

دیوانه نشو
فریاد نزن می ترسم
مرا ملزم به
فریب کاری
نکن
دروغ نمی گویم
 سالها گفتم چشمان من سرگردان نگاه تو نیست و
تو خندیدی
چشما نم
دروغ نمی گویند
دیوانه نشو
فریاد نزن
من از هجوم هجاهای عشق می ترسم........