«باید بروم خداحافظ»
تو رفتی
من ماندم و کلاف درهم پیچیده حرفهای نامفهوم
من ماندم و حرفهای ناگفته چشمانت
من ماندم و کوچه های خالی ابهام
من ماندم و لحظه های فراری افسوس
من ماندم و تلاش بی پایان ادراک
من ماندم و دانه های تسبح
که با تنهایی انگشتانم اجین می شدند
خندیدی، دریغا گریه هایم را ندیدی
گفتی غمها را خاک کن خدایی هست
مگر تو درد را می فهمی؟
مگر تو مرگ لبخند را می فهمی؟
من دلم عشق می خواهد و بس
و تو دوری، تو درد بی همزبانی دوری
تو از درد بی مهری
تو از درد تنهایی دوری
تو از نوازش وحشیانه ترس دوری
تاب نمی آورم
درینگ درینگ درینگ
سلام می کنم و پاسخ تو
باز هم «باید بروم خداحافظ »