شبهای بارانی بی ستاره اند

باور کن نگاهم که خیس شود

ستاره هایت می میرند

تمام شب گریستم

چه آرام شکستم
چه بی صدا سوختم
و چه آسان فرو ریختم

دل من میگیرد
آه می کشد ,
می میرد

تمام عمر تو را فریاد می کرد
فریاد

و تو،
به پاییز می مانی
بهار را برایت سوزاندم تا بیایی
افسوس, ویرا نم کردی

کنون ویرانه هایم برای تو
آنها را ببر تا باور کنند
که حضورت دورغی بیش نیست





صدایم مکن , صدایم مکن

مرا اینجا جایی نیست

آن هنگام که چشمانت خندید حرفهایم مردند

و سکوتم دیوار بلند آرزو را ویران کرد

آن هنگام که نگاهت بارید

چشمهایم را سوزاند تا جلوه زیباییهایت

آخرین یادگارم باشد

صدایم مکن , مرا اینجا کاری نیست

من در انتهای خالی ترین شوره زارها مرده ام


عشق انتظار بی پایان
و
درد بی نهایتی است

که عقلانه بر می گزینیم
و
دیوانه وار ادامه می دهیم بی پایان و بی توقف

دلم برای عشق می گیرد

دلم برای پاکی می گیرد

دلم برای بکارت اصیل چشمان شهلای دختران مشرق زمین می گیرد

دلم برای خودم برای دختران ایرانی می گیرد

تا کجا باید هجوم روسپیان را دید و دم نزد

تا به کی باید سقوط پاکی را دید و لبخند زد

تا کجا مردان رویاهایمان را در منجلاب هوسهای لحظه ای ببینیم و چشم بربندیم ؟

دلم برای مهربانی دستانی می گیرد که از رویاهایم می آمدند

تا کی خشم خدا را به چشم ببینیم و توبه را خاک کنیم ؟


امروز که به اینجا سر زدم توی وبلاگهایی که تازه مطلب نوشته بودند وبلاگی دیدم که دیدنش برام خیلی سنگین بود
اصلا فکر نمی کردم اینجا هم ....
دلم خیلی گرفت نمی دونم تا کجا باید تحمل کرد باور کنید آسمان هم می تواند قهر کند خشم خدا که شاخ و دم
ندارد بایید نگذاریم یگانه مهربان عالم ار ما قهر کند .