در قفس ثانیه ها واژه ها می میرند

سکوتت را فریاد کن
فریاد

دلتنگی

دلم داشت می ترکید
نمی دونم شاید داشتم به نگفتنها و شنیدها عادت می کردم
سخت بود و سنگین
مثل روح شب


دلم برای ترنم بارانی چشمانم
برای شبهای بی ستاره دستانم
و برای جوانه های بی باغبان نگاهم
سخت می گیرد
نگاهی و دستی
سلامی و سکوتی
لبخندی و ....
آه دلم برای تو سخت می گیرد


سالها برای گفتن و شنیده نشدن می مردم
و اکنون
می گویم و خویش نیز می خوانم
بی منت نگاهی خیره
بر سیاهی های کاغذهای دفترم

کسی که از آخرین پنجره آسمان را دید
دلش چونان قناری باغ لرز ید
کسی که آخرین سرود را در شب تنها دید
چشمانش همچو آبی آب تر شد
و عمری گذشت تا نگاهش به تاریکی شهر عادت کرد

تو را دیدم
تو نزدیک بودی و دور
تو راز بودی و درد
تو شور بودی و اشک
تو عشق بودی و شک
و چه آسان می مردم
برای دیدنت
برای بودنت
برای ماندنت
مرا یارای ماندن نیست,
لیک توان رفتن نیست

درد من ماندن نیست
درد من تنهایی ست
درد من رفتن نیست
درد من بیتابی ست
کاش نگاهت سخن می گفت .


گندم عزیز است و دستان من خالی
اینجا
کسی نیست
کسی نمی آید
کسی نگاه نمی کند
کسی سخن نمی گوید

تمام شب باران بارید و چشمان کسی خیس نشد
تمام شب باران بارید و نگاه کسی بر آسمان نرفت
در بی نهایت مه تو را جستم و صدای هق هق باران که نبودنت را زار می زد
یاریت را چند فروختی؟
دو سنبله گندم؟

آری گندم عزیز است و دستان تو هم خالی