به جرم کدام گناه؟

به تقاص کدام کار ناکرده، اینچنین شادیم را مصله می کنند که هجی لبخند از یادم می رود

به نداشته هایم که می نگرم اقیانوسی در چشمانم موج می زند

بیا شادیم هم برای تو ....

حیف که لذت خندیدن را تجربه کرده ام

 

ما برای خوش بودن زیاده ایم

ما برای شادی ......

ما برای بودن زیاده ایم

به چه باید ایمان داشت؟
به حرفهای همخوابگی؟
به عمق چشمان نیرنگ باز تو که تن بکارت آسمان را می لرزاند؟

تا کجا پی بادهای هرجایی عشق را بردار کنیم؟

به چه باید ایمان داشت؟
به تمجیدهای خلسه آمیز دروغین؟
یا به دستان فریبکاری که پی تصاحب لذت شبانه صداقت را در خاک می کنند؟

من چون آب بر سنگها جاری ام
و در کویر محو می شوم
تن تو به کویر می ماند
چونان محو توام که خویش را سالهاست  از یاد برده ام

نداشته هایت که بیش از داشته هایت باشد احساس پوچی می کنی،نداشته هایت که بیش از داشته هایت باشد احساس خلاٌ می کنی درست مثل من.نمی دانی به کجا بگریزی، به هر چه می آویزی فرو می ریزد، به هر که دل می بندی از دست می رود، هیچ راهی نیست، هیچ امیدی. به کجا باید رفت؟ نجات دهنده در کجا خفته؟ من در پوچی خویش غرق می شوم و هیچ دستی برای کمک پیش نمی آید.............
من به افسردگی خویش معتادم

-به من نزدیک نشو
    : چرا آخه؟
- گفتم به من نزدیک نشو
    : من که کاری باهات ندارم
- همین که گفتم
     : باشه ... من هم می رم خداحافظ
.......

-( آره برو اینجوری نمی فهمی چقدر دارم عاشقت می شم)